سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عمل اندک همراه با دانش، بهتر از عمل بسیار همراه با نادانی است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
دخترک
 
نه آبی آبی نه سیاه سیاه

دلتنگ نیستم خسته و بی حوصله هم نیستم اصلا نیستم که بدانم  چگونه ام !روزها را  سپری می کنم خاکستری ، نه آبی آبی نه سیاه ِسیاه  کدرو مه آلود آسمانم نه تیره است نه روشن در میان باران های ریز پاییزی چشمانم گاه باران ریزند و گاه خندان ز برقِ شوق یک دوستت دارم ساده وروزهایم نه شیرینند نه تلخ ،گس مثل نوبر خرمالوهای پاییزی حیاط همسایه که گاهی وقتی دزدانه برای دیدن غروب به پشت بام می روم آنها را نیز می بینم .روزم شیرین می شود وقتی هست و تلخ می شود در سایه  ء یک شک عبور می کنند روزهایم فقط  به یاد آن بیت که زندگی هندسه ء ساده ء تکرار نفس هاست و شبهارا می خوابم اگر بیاید به سراغم پهنه ی وسیع رویا  فقط به امید رویاها هر چند  رویاهایم هم مانند روزهایم کدر باشند اما کور سوی نوری که می تابد به سوی رویاهایم از دریچه ی امید حضورش تاریکی رویا هایم را سایه روشن می کند و کتاب زندگی ام را خط خطی.

گاهی می خندم به دلتنگی و دوست داشتن مسخره و کودکانه ام و گاهی غرّه می شوم به دوست داشته شدن نه چندان واقعی ام .

صندوقچه ء راز دلم را پر کردم از نگین های باران نمای اشک وگاهی آنها را تنها و تنها نثار دلم و نثار بالشم می کنم در ظاهر نقابی نواختم بر صورتم از خنده ای کاغذ ی و بی تفاوت می گذرم از بود و نبود .

هیچ وقت هیچ کس نبودونگفت که ممکن است اسیر شوم در دام بی کسی هایم یا معتاد شوم به تنهایی هایم یا باور نکنم عشق را تا پر بزند پرنده قلبم ،اما قانون زندگی که او عاشق شکستن آن است ،به من یاد داد  که می توانم بشکنم، که آشنایی و دوستی یک اتفاق و جدایی یک قانون است ،اما کسی نگفت اگر شکستم محکوم به فنا نیستم..

 آن روز را به یاد می آورم که پیوند زدیم تکه های  شکسته ء قلبهایمان  را به هم تا بسازیم قلبی نو زهم نمی دانم چگونه تکه های این قلبهای شکسته پازلی شد برای بازی کودکانه و نشستند کنار هم تا آن لحظه که هر دو گشتیم همه جارا به دنبال یک تکه ونیافتیم به هم لبخند زدیم و گفتیم با یک تکه که اتفاقی نمی افتد  لبه ء شکسته اش هم که برنده نیست و کار می کند وآن را در جای أمن گذاشتیم تا دور از رگبارهای حوادث و تند باد های سرنوشت و بازی های تقدیر باشد اما فقط به خیالمان جایش أمن بود و هست فقط به خیالمان .

 آه چه دلتنگ است قاب پنجره ء اتاقم و چه دلتنگ اشک های شیشه چنگ می زنند به قاب دلم و تمنّای کمک دارند هوای نم گرفته ی اتاقم دلتنگی ام را فریاد می زند.اما مگردلتنگم ؟؟...نمی دانم !!!

التماس نمناک شیشه را می شنوم به سویش می روم انگشتم را آرام به رویش می کشم در امتداد حرکت دستم اشکش به پایین لیز می خورد اما حسش نمی کنم روی بخار شیشه اثر انگشتم به جامی ماند اتاق کمی  تاریک است با اثر به جا مانده  روی شیشه می نویسم ادامه ء نامش را پنجره را بازمی کنم تا باران را در آغوش گیرم تا بغض شیشه را بشکنم و او را از اشک برهانم شیشه را در آغوش گرم اتاق رها می کنم و خود باران را به مهمانی دستانم، دستانِِِ گر گرفته ام دعوت می کنم بی پروا و سخاوتمند آسمان که اشکش را نثارم می کند و من همچنان در جاده ای به امتداد خاطره حرکت می کنم ،یاد روزی می افتم که گفت به خاطرم گریه کرده است و هنوز من در حیرتی عظیم مانده ام .یعنی حقیقت است ؟؟؟..نه!!!!

باران شدت گرفته اتاق سرد شده اما شیشه گرم است و من در میان خاطرات غرق در میان همه ء بودن ها و نبودن ها من مقصرم همیشه من مقصرم از آن روز نحسی که آمدم به این دنیا تا به حال ،چرا ؟نمی دانم !من مقصرم که رد پایش در دلم جا ماند من مقصرم که دوستش داشتم .!داشتم ؟؟!!دارم .من مقصرم که مرا به هیچ می خواهد من مقصرم که باران می بارد و او خیس شدن را دوست ندارد و چتر می خواهد ومن عاشق بارانم باران ،که یاد او را زنده می کند برایم من مقصرم که نمی خواهم مال کسی باشد به غیراز خودم من مقصرم که دستم به ابر ها و خورشید نمی رسد تا نثارش کنم من مقصرم که دل دیگران بزرگتر و بهتر است برای شنیدن حرفهایش من مقصرم که زود به این دنیا آمدم و بزرگتر شدم از او من مقصرم که دلم زود می شکند و همیشه من مقصرم من من من .

آسمان همچنان می بارد اتاقم دیگر کاملا سرد است اما شیشه در حرارت بخاری گرم و دیگر دلگیر نیست از سخاوت آسمان اما اتاق دیگر تاریک نیست در روشنایی سپیده دم کاغذ ها ونوشته ها و یاد هارا می بینم و جای نمناک نامش را جاده ء خاطره را رها می کنم می روم تا رنگ امروز را با دوست داشتنش من رقم بزنم امروز را برای او دوست دارم .

اما راستی دلها چرا می شکنند ؟هوا چرا دلگیر می شود ؟دلها چرا گرفته می شوند ؟اصلا دل کجاست چرا هر چه درد برای دل است ؟مگر به چه بزرگیست این دل که هم ببخشد هم غصّه بخورد هم وفا کند هم جفا ببیند ؟

 

 

 

تمام آرزوهایم زمانی سبز می گردد

که تو یک شب بگویی دوستت دارم

تو می دانی ،غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست

و من امشب قسم خوردم تو را هر گز نرنجانم

به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست

قدم بگذار توی کوچه های قلب ویرانم

بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم راند

دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط اوا 86/9/19:: 7:56 عصر     |     () نظر